در زادروز مادرم

Blog 2018-03-19


پروانه اسکندری-فروهر: ۲۹ اسفند ۱۳۱۷- ۱ آذر ۱۳۷۷
هر سال در این روزهای دم عید، در این ایام که او چشم بر جهان گشوده بود، یاد نازنینش، زیبا و فرار، مثل آن پروانه که نامش بود دور و برم می‌چرخد، و هنوز انگار شور زندگی‌اش با تلخی آن مرگ که نصیبش شد می‌جنگد
چند سطر زیر از کتاب «بخوان به نام ایران» در وصف اوست در چشم‌های کودکی من

مادرم‌ شیرین‌ترین‌ تجربۀ‌ دنیایم‌ بود. تصویرش‌ در آن‌ سال‌های‌ كودكی‌ام‌ مثل‌ پری‌هایی‌ست‌ كه‌ اگر باورشان نكنی محو می‌شوند. اما اگر باورشان‌ كردی‌، دریچۀ‌ دنیایی‌ را به‌ رویت‌ باز می‌كنند كه‌ مثل‌ هیچ‌ جای‌ دیگری‌ نیست. معجزۀ‌ دوست‌ داشتن‌ را با دوست‌ داشتن‌ او یاد گرفتم‌ و در تماشای‌ دوست‌ داشتن‌های‌ مشتاقانۀ‌ او؛ در تماشای نگاهش‌ به‌ رقص‌ شاخه‌های‌ بید مجنون‌ در حیاط‌ خانه‌مان‌، و در تقلید از او وقتی‌ كه‌ سرش‌ را به‌ گلی‌ نزدیك‌ می‌كرد و عطرش‌ را با چنان‌ ولعی‌ بو می‌كشید كه‌ انگار می‌خواست‌ تمام‌ سلول‌های‌ وجودش را از آن‌ سیراب‌ كند. در تماشای‌ نوشتن‌هایش‌، وقتی‌ كه‌ خط‌ می‌زد و دوباره‌ می‌نوشت‌ و در التهابی‌ زیر لب‌ تكرار می‌كرد٬ مثل‌ اینكه می‌خواست‌ كلمات‌ را از نو بیافریند. آنجا نشسته‌ بود با دستۀ‌ كاغذهایش‌ روی‌ زانوهایش‌ و انگار اطرافش را ابری از كلمات‌ شاعرانه‌ گرفته‌ بود. چشمهایش‌ را می‌بست‌، گردنش را می‌کشید و سرش‌ را توی‌ این‌ ابر فرو می‌كرد تا آن كلمات‌ را نفس‌ بكشد. بعد تكرارشان‌ می‌كرد و می‌نوشتشان. هر از گاه نوشته‌هایش‌ را بلند می‌خواند و من كه‌ مثل سحرشده‌ها كنار پاهایش‌ نشسته‌ بودم‌، گوش می‌کردم. مادرم‌ توی‌ آن‌ ابر عشق‌ داشت‌، ایران‌ داشت‌، آزادی‌ داشت‌، كاوه‌ و آرش‌ داشت‌، توی‌ آن‌ ابر پیشوایی‌ داشت‌ به‌ نام‌ مصدق‌، كوهی‌ داشت‌ به‌ نام‌ دماوند، خورشید و شقایق داشت‌ و توی‌ آن‌ ابر همراهی داشت به نام داریوش
مادرم‌ جادو می‌كرد، جادوی‌ آرزوهای‌ دور و دراز و بلندپروازی. او همیشه‌ آبستن‌ امید بود. واقعیت‌ را رشته‌ می‌كرد و از آن‌ قصه‌ می‌بافت. و چه‌ خوشبخت‌ بودیم‌ مایی‌ كه‌ قصه های او را باور‌ می‌كردیم. روی‌ زمین‌ زانو می‌زد تا هم‌قد من‌ بشود، صورتم‌ را مثل‌ كاسه‌ای‌ در دستهایش‌ می‌گرفت‌ و می‌گفت‌ كه‌ آنقدر دوستم‌ دارد كه‌ نفسش‌ بند می‌آید. من در خلسۀ‌ نگاهش‌ کرخت می‌شدم‌ و دلم‌ می‌خواست‌ در آغوش او ذوب بشوم‌ تا برای‌ همیشه‌ همراهش‌ باشم. می‌بوسیدم‌، بناگوشم‌ را با ولع بو می‌كرد و می‌رفت. من‌ می‌ماندم‌ و جای‌ خالی‌ او كه‌ مثل‌ هیچكس‌ نبود، با دلهرۀ محو شدنش‌ كه‌ بر سال‌های‌ كودكی‌ام‌ سنگینی‌ می‌كرد. كار می‌كرد و درس‌ می‌خواند، یا می‌گفت‌ كه‌ “جلسه” دارد و دیر برمی‌گردد. گاهی‌ از شدت‌ دلتنگی‌ توی‌ گنجۀ‌ لباس‌هایش‌ می‌رفتم‌ كه‌ بوی‌ او را می‌داد و منتظرش‌ می‌نشستم. یك‌ بار كه‌ در آن‌ گنجه‌ نشسته‌ بودم‌، زیر سقفی‌ از ردیف‌ رخت‌های‌ مادرم‌ كه‌ به‌ چوب‌لباسی‌‌ها آویزان‌ بودند٬ پدرم پیدایم‌ كرد. دستش‌ را روی‌ لباس‌‌ها كشید تا با نوازشی‌ به‌ صورت‌ من‌ رسید. نگاهش‌ را به‌ من دوخت‌ و با اطمینان گفت‌: “برمی‌گردد”. حالا که آن روز را به یاد می‌آورم، از خود می‌پرسم آیا او هم‌ نگران‌ محوشدن‌ مادرم‌ شده‌ بود؟ او هم‌  آیا این‌ دلهره‌ را ‌می‌شناخت؟
مادرم‌ كه‌ بازمی‌گشت‌ انگار نور خانه‌ عوض‌ می‌شد و فضا از حضور بی‌واسطه‌اش لبریز می‌گشت. اما حتی‌ در سرشاری‌ این حضور هم‌ انگار می‌دانستم‌ كه‌ مادرم‌ مال‌ من‌ نبود، مال‌ پدرم‌ نبود. او مال‌ هیچكس‌ نبود، مال‌ رویاها و آرزوهایش بود، مال‌ آن‌ ابر شاعرانه‌ كه‌ دور و برش‌ می‌پلكید، مال‌ قول‌ و قراری‌ كه‌ روزگاری‌ با زندگی‌اش‌ گذاشته‌ بود، همان قول‌ و قرار‌ كه‌ بر  سرش‌ ایستاد و جان داد