تنانگی از بیانیه قیام تا مرثیه سرکوب

Blog 2023-07-31

نوشتن از دریافت‌ها و برداشت‌های خویش دشوار است ، به خصوص در شرایطی که اینهمه فکر و حس در تلاطم این روزها ما را از خود انباشته می‌کند، و همراه خود به اوج و زیر امید و درد و استیصال می‌برد. این متن مسیری ست در پیچ و خم این دشواری.

از «نه» شروع می‌کنم. با ادای احترام عمیق به یکی از کنش‌های درخشان این روزهایی که شاهد اوج‌گیری سرکوب گسترده و موذیانه‌ی جنبش زن زندگی آزادی هستیم، از تحصن همکاران جوانم در ایران، دانشجویان دانشکده هنر، و بیانیه‌ی اعتراضی آنان در پی تحمیل ممنوع‌الورودی و تعلیق و مقنعه و حکم‌های ناروای دیگر. در بیانیه‌ی دانشجویان آمده است ما که حالا نزدیک یک سالی می شود که ما شده‌ایم هیچ حرفی با شما نداریم الا یک کلمه: نه. در توضیح چرایی این نه در ابتدای جمله نوشته‌اند: میان ما و شما دریایی خون فاصله است.

این تعبیر دریای خون انگار از عمق حافظه‌ام مانند یک آه جانکاه سر برکشید. آن را می‌شناختم. دهه‌ها پیش در سال ۱۳۷۶ پدرم در گفتگویی با یک رادیو در امریکا گفته است: میان این نظام و مردم، میان سردمداران جمهوری اسلامی و دگراندیشان، یک شکاف بزرگ و می‌توانم بگویم حتی یک دریای خون قرار دارد. من به امید اینکه نویدهایی از سوی کسی داده شده است، از این دریای خون نخواهم گذشت.

و حالا جوانانی که حتی از فرزندان من کم‌سن و سال‌ترند همان تعبیر را برای بیان رابطه‌ی خود با حکومت به کار می‌برند. تعبیری که از تجربه ی زیسته ی میلیون ها ایرانی برآمده است.تعبیری قاطع و بی چون و چرا که در کلمه ی کوتاه «نه» تجلی یافته است. این «نه» حاصل دهه‌هایی است که بر زندگی بر ما گذشته است، از نسلی به نسل دیگر منتقل شده و اکنون مانند بار وظیفه‌ای بر شانه‌ی ما مانده است. این «نه» یادآور مسیری از گذشته است، که خود را در زمان جلو می کشد تا ارتباطش را با اکنون بنمایاند و با زمان حال بتند. و چه واژه‌ی گویایی ست تنیدن. فعلی که محمل زندگی ست، مانند تن، از جنس تنانگی.

این گفتار را مجالی دانستم برای تبیین این تنیدگی‌ها میان زمان حال و حافظه ام. در مرکز ثقل این رفت و برگشت‌های زمانی نیز مفهوم تن قرار داشته، وجه تنانه‌‌ی این دوران. وجهی که از همان ابتدای جنبش زن زندگی آزادی خود را در اعتراض ها به وضوح به رخ می کشید و بسیاری نیز از زوایای گوناگون به آن پرداخته‌اند و از آن گفته و نوشته‌اند. این تنانگی پرشور اگر در ماه های نخست این جنبش، خود را در کنش های اعتراضی و رهایبخش می‌نمود و با سرزندگی و جسارت شکل‌های نوینی از حضور اجتماعی و کنش سیاسی میآفرید، نو شدن دوران را در ایران بازمی‌نمود و جهانی را به همبستگی و تحسین جنبش ایرانیان وا می‌داشت، اما به مرور و با اوج‌گیری خشونت لجام‌گسیخته‌، مخوف و موذیانه‌ی نهادهای حکومتی، در چنبره‌ی سرکوب گرفتار شد. قیام تن‌ها به قلع و قمع تن‌ها درغلتید. سرکوب و سرخوردگی درد شد به جان و تن آدم‌ها. دوستی که در تهران زندگی می کند، می‌گفت این روزها همه از دردی می‌نالند، همه زیر فشاری له می‌شوند. دیگری می‌گفت عبارت خودخوری را زندگی می‌کند، از آشنایی نقل می‌کرد که به بازجویی احضار شده و در برابر افتراهای کلیشه‌ای بازجو که به او گفته از فلان و بهمان دولت و نهاد خارجی پول گرفته، از کوره در رقته و گفته است از چه پولی حرف می‌زنید؟ گفته در ماه‌های اخیر آنقدر تنگ‌دست بوده که حتی بضاعت سیر کردن شکم خود را نداشته و اکنون نیز گرسنه است. دوست دیگری می‌گفت بیماری و تنگدستی بیداد می کند، می‌گفت انگار کتک‌هایی که خوردیم حالا درد و مرض شده و افتاده به جانمان. می‌گفت امیدهایمان شده حسرتی که راه نفس را می‌بندد و استخوان‌هایمان را می‌ساید. رنج بیش از گذشته تنانه شده است.

تن انسان در بستر یک قیام، نمود چگونگی حضورش است و محمل کنش او. تن گاه چنان حضور شاخصی می‌یابد که می‌توان به مثابه یک بیانیه آن را دریافت و مصداق‌های آرمان یک قیام را در آن بازخواند. از سوی دیگر جان انسان به این تن بند است. سرکوب، بویژه در کشاکش یک قیام، بر تن اعمال می‌شود. رد خشونت سرکوب بر تن می‌افتد، آن را حامل زخم و درد و نقص‌عضو می‌کند.

سرکوبگر هم وجه تنانه‌ای دارد. تنی در انقیاد ساختار قدرت که درمعرکه‌ی اعمال خشونت، جزئی از ساز و کار سرکوب می شود. دست و پای سرکوبگر می‌شود مشت و لگد. مانند باتوم و شلاق و ساچمه عمل می‌کند. می‌شکند، می درد، آلت قتاله می‌شود. تن کنشگر، سر و سینه و چشم او را هدف می‌گیرد، تعقیبش می‌‌کند، به دامش می‌کشد، از پا می‌اندازدش، می‌زندش، به او تجاوز می‌کند، از بلندی پرتش می کند، او را به قعری از درد و نابودی می کشد، حتی جان او را می‌گیرد و از تن او جسد می‌سازد.

جسد نیز همچنان تن است، همچنان پاره‌ای از تن قیام است. جسد، مفهوم ذهنی فقدان جانی عزیز را تجسد می بخشد. و این فقدان که در جسد هست، همواره یادآور حضور انسان می‌ماند و نیز حسرت از غیاب او. قبر نیز که محفظه‌ایی ست برای جسد، جای حافظه، هم حضور را یادآوری می‌کند و هم فقدان را. از همین‌رو ست که قبر نیز در امتداد قیام جای می گیرد، همان کشمکش که بر میدان قیام حاکم است اینجا هم امتداد دارد. بازماندگان با آن رفتاری از جنس میدان قیام می‌کنند. سرکوبگر نیز با قبر همان رفتاری را می‌کند که با جسد کرده است، همان که با تن کنشگر کرده است. به مکانی دورافتاده تبعیدش می‌کند، محاصره‌اش می‌کند، تخریب و توهین‌اش می‌کند، راه بر آن می‌بندد، آتشش می‌زند، صافش می‌کند. بی‌نام و نشان‌اش می‌کند.

سال‌ها پیش که برای خواندن پرونده قتل پدرومادرم به تهران رفته بودم، روی برگه‌هایی که متهمان پرونده، جملگی کارمندان رسمی وزارت اطلاعات، به خط خویش اعتراف‌هایشان را نوشته بودند برای نخستین بار یک عبارت را به تکرار در جمله‌های گوناگون خواندم؛ عبارتی که سرگذشت عزیزانم را رقم زده بود. دستورالعمل گماشتگان قدرت بود که به استناد همان نوشته‌ها از سال‌ها پیش اجرایش می‌کردند: حذف فیزیکی. بنا به نوشته‌ی متهمان، این عبارت در دستورنامه‌های اداری و چارت‌های عملیاتی آنان آمده است. این عبارت در دل من شد اوج بیزاری و خشم. بعدها کسانی، در رسانه‌ها یا گفتگوها تکرارش می‌کردند. برخی حتی منتقد حکومت بودند با اینهمه از به کار بردن این عبارت حکومتی ابایی نداشتند. انگار قبح آن را درنمی‌یافتند، عادی‌سازی‌اش می‌کردند. منظور از «حذف فیزیکی» واضح است: کشتن. اما در این جایگزینی قتل یک انسان با تعبیرحذف فیزیکی ، تعمدی معنایی نهفته است. حذف فیزیکی از جان انسان ماده ای می سازد که حرمتی و کرامتی ندارد، از قربانیان انسان‌زدایی می‌کند. در عبارت حذف فیزیکی ساز و کاری ایدئولوژیک، اقتدارگرا و به غایت ضد انسانی نمود یافته که به صورتی ذاتی دیگری‌ستیز، خشک‌مغز، فاقد مدارا و در عین حال سطحی و مکانیکی ست.

کشته‌شدگان بنا بر منطق عبارت حذف فیزیکی ، نه انسانی با حق حیات و کرامت که موجودهایی فرض می‌شوند که بر مبنای فرمولی، نامطلوب و مضر تشخیص داده شده و مستوجب حذف‌اند. کسانی هم این واجب را به شیوه‌های آشکار و پنهان عملی کرده‌ و می‌کنند.

۱۷ سال پس از قتل پدر و مادرم بود که برای نخستین بار عکسی از حیاط خانه آنان منتشر شد که صحنه‌ی بیرون بردن جسدهای آن دو را از خانه نشان می‌دهد.

در عکس چهار مرد گوشه‌های پتویی را گرفته‌اند و چیزی را حمل می‌کنند، آنگونه که می‌تواند هر چیزی باشد. چیزی را می‌برند که باید از آنجا خارج شود. و ما می‌دانیم که آن چیز جسد دو انسان است. این عکس هم نمودی از همان فرمول حذف فیزیکی ست.

و مگر بر اساس چنین فرمولی از دهه‌ها پیش بهائیان را از زن و مرد و پیر و جوان و حتی کودک حذف نمی‌کردند، زنده‌‌ها را همانطور که جسدها را و حتی قبرها را. چندی پیش فراخونی برای ابراز همبستگی با ۱۰ زن بهایی که در سال ۱۳۶۲ اعدام شدند، داده شد با هشتک داستان ما یکی ست. و آیا این داستان حذف‌شدگان نیست؟ همان داستان تابستان سال ۱۳۶۷ نیست؟ داستان حذف فیزیکی هزاران زندانی سیاسی از زندگی، از عرصه‌ی اجتماعی و سیاسی، از دایره‌ی ظرفیت‌هایی که می‌توانستند در روند آینده‌ موثر باشند، حذف جسدهایشان از دیدرس همگان در گورهای دسته‌جمعی و بی‌نشان، تا حتی ردی از فقدان آنان باقی نماند.

و این حذف در روزگار ما دایره‌ی گسترده‌ای کشیده است: از حذف دگراندیشی و دگرباشی تا حذف پستان و بوسه و هم‌آغوشی و شراب در متن‌ها و تصویرها، حذف تکخوانی زن، موی زن، تن زن از فضای عمومی و غیره و غیره.

به این اعتبار شاید ‌بتوان زن زندگی آزادی را قیام حذف‌شدگان دانست، قیام برای رهایی از ساز و کارهای عریض و طویل حذف، از اعدام و قتل و مثله و سنگسار تا تعزیر و تبعید و مسموم کردن با شیاف زهر و گاز و مشروب سمی تا ارشاد و سانسور و سهمیه‌بندی و تفکیک جنسیتی و مصادره اموال و اخراج و غیره . قیامی برای باز پس گرفتن حق زندگی، برابری و گوناگونی از چنگال اینهمه حذف‌های نهادینه شده در روزمره‌.

اما شاید این جنبش زن زندگی آزادی بیش از اعتراض به حذف، انکار حذف بوده باشد. چرا که در بیان اعتراض خویش نه مرگ که زندگی شعار داده است، رقصیده است، خندیده است، آغوش گشوده است به روی یکدیگر. این جنبش تنیدگی قیام بوده است با شور بی امان زندگی در جشن و سرور. این قیام، مرد جوانی ست که به هنگام رفتن پای جوخه دار، از پشت چشم‌بند سیاهی که بر او زده‌اند، در آخرین وصیت خود می‌گوید، سر مزارم گریه نکنید، بخندید، آهنگ شاد پخش کنید، برقصید؛ پدر و مادری که سر مزار فرزند جوانمرگ خود پرنده آزاد می کنند؛ آنان که در سوگواری هلهله می کشند، کیک تقسیم می‌کنند، شاهنامه می‌خوانند، دست می‌زنند، بادکنک به باد می‌سپارند. آنان که خدای قهار حاکمان را از زبان کودکی سرشار از عشق و دانایی به خدای رنگین‌کمان غسل می‌دهند. اینهمه کنش و آیین برآمده از جان و دل مردم همگی انکار این حکومت و ولع سیری ناپذیر آن برای حذف بوده‌اند؛ نمود رهایی تن از انقیاد حکومتی مذهب‌مدار و سرکوبگر.

تن به مثابه بیانیه‌ ؛ این تعبیر را بار نخست در توضیح کنش تنانه‌ی فرهاد میثمی به کار بردم وقتی در بهمن ماه سال پیش عکس‌هایی از او منتشر شد، در زمانی که هفته‌ها در تغذیه به قول خود امساک کرده و غذای جامد نخورده بود. همزمان با انتشار تصویرها متنی نیز از او منتشر شد که در آن نوشته بود ده روز آبی را که خواهد نوشید تلخ خواهد کرد به نشان روزگار تلخ‌تر از زهری که مردم ایران سپری می‌کنند.

او از تن خود آینه‌ای ساخت تا شرایطی را تبیین ‌کند: به غایت تحلیل‌رفته و همزمان به غایت مصمم. در عکس تن برهنه‌اش پوست و استخوان شده ، نگاه نافذش به دوربین، به مای بینند دوخته و دستش علامت پیروزی ست. در این تصویر او موقعیت خود را مثل خار چشم کرده است، خار چشم همه‌ی دم و دستگاه سرکوب و همه‌ی آنان و ما که دستی از دور بر آتش داریم و اینجا و آنجا به مصلحت یا از سر فراموشی بر موقعیت کسانی که در تنگنای زندان گیر افتاده‌اند و مقاومت می‌کنند، چشم‌پوشی می‌کنیم. کنش تنانه‌ی او تصویری می‌سازد برای تن هزاران زندانی، هزاران خبر اعتصاب غذا در زندان که در روزمره‌ی عادی در جمله‌ای رسانه‌ای محدود می‌ماند.

فرهاد در پاسخ به کسانی که از او خواستند از این کنش اعتراضی دست بکشد گفته است که زندگی را بسیار دوست دارد، قدرش را می‌داند و همه‌ی راهکارهایی را که به خوبی می‌شناسد به کار می‌بندد تا زنده بماند اما خود را متعهد به ابراز اعتراض در چنین شرایطی می‌داند، که در نوشته‌اش آن را روزهای زجر اندر زجر اندر زجر نامیده است. بدن او در این تصویرها نمودی شده از کنش اعتراضی او و نیز زمانه‌ی این کنش؛ حقیقتی را ثبت کرده، مانند یک بیانیه‌.

رد این عکسها را که بگیریم به علت زندانی شدن او می‌رسیم. عکسها در چهارمین سال بازداشت فرهاد گرفته شده است. شکایت از او، محاکمه و سپس محکومیتش به جرم تولید و پخش یک مجموعه از بج‌ در مخالفت با حجاب اجباری اتفاق افتاده است. سنجاق کردن بج‌ به لباس هم نوعی ابراز نظر است مانند بیانیه، باوری را رویت‌پذیر می‌کند، اعلام می‌کند. بج بر سینه‌ی فرد می‌شود بخشی از حضور تنانه‌اش در مکانهای عمومی.

بر این بج‌ها که دقیق شویم، موتیو یکی از آنها طرحی از زن جوانی ست که آرام ایستاده و شالی را سر چوب در دست گرفته آنطور که کسی در تظاهرات پلاکاردی را در دست می‌گیرد تا موضعی را اعلام کند.

طراحی اقتباسی ست از عکس‌ ویدا موحد، زن جوانی که تا پیش از این عکس‌ کسی او را نمی‌شناخت. در روز ۶ دی ۱۳۹۶ در خیابان انقلاب، روبروی دانشگاه تهران از یک جعبه‌ی تقسیم برق بالا رفت، حجابش را سر چوب زد و آرام بر فراز آن بلندی ایستاد. این کنش تنانه را هم می‌توان مانند بیانیه‌ای در کشف حجاب بازخوانی کرد. کنش زن، در روال عادی روزمره یک انقطاع به شدت رادیکال ایجاد کرده است ، یک شکاف در نظمی تحمیلی و سختگیرانه که بر فضای عمومی حاکم است. در این کنش، تصویری از زن ساخته می‌شود که از یک سو حاوی مخالفت او با حجاب است و از سوی دیگر مصداق عبارت ارض اندام کردن، ابراز وجود کردن. ابراز وجود و عرض اندام هم اینجا مفاهیمی استعاری نیستند. همان چیزی هستند که هستند: اندام است و وجود تنانه است. و تن زن در آن مرکزیت و فاعلیت دارد.

این کنش یک نقطه‌ی عطف ساخت: اعتراض به حجاب اجباری در مرکز حرکت‌های اعتراضی جای گرفت و اینجا و آنجا در خیابان و میدان در تن‌های پرشماری تکثیر شد.

حرکت جذاب این کنشگران جوان که پرشور و مصمم یکی پس از دیگری قدم به روی صحنه‌ می‌گذاشتند، با شدت عمل ساختار قدرت روبرو شد. واکنش گماشتگان قدرت، نیز وجهی تنانه داشت. کنشگران را با خشونت از روی بلندی به زیر می‌کشیدند و مورد تعرض قرار می‌دادند.

حرکت زنان خیابان انقلاب اما چندان مورد حمایت عملی، یا بگوییم «تنانه» از سوی جامعه قرار نگرفت. رهگذرانی که از پای این بلندی‌ها رد می‌شدند یا آنجا می ایستادند، اگر به پلیس سرکوبگر اعتراض هم می‌کردند، یا اگر سعی در مهار خشونت می‌کردند، ، نیروهای سرکوب را برای دفاع از کنشگران پس نمی‌زدند. یا از تن خود سدی برای حفاظت از کنشگران نمی‌ساختند. متن‌های بسیاری در تحسین و تایید این جریان نوشته شد اما این همدلی‌ها به مشارکت عملی گسترده با این حرکت نیانجامید. زنان خیابان انقلاب یکی پس از دیگری به جرم تبلیغ فحشا بازداشت و محاکمه شدند. حتی نسرین ستوده، که پا پیش گذاشت و وکالت برخی از آنها را بر عهده گرفت به همان اتهام تبلیغ فحشا محاکمه شد.

این جرم‌انگاری وقیحانه نمودی ست از ولع و جنون نظام حکومتی در حذف. بدن اینجا به مثابه میدان جنگی ست، که کشمکش قدرت بر سر حق مالکیت و اختیار آن اتفاق می‌افتد. آنکس- آن زن- که به این اعمال مالکیت، تن نمی‌دهد، به شدیدترین شکل مجازات می‌شود، حذف می‌شود، محکوم به نفی خود می‌شود. بازداشت و شکنجه سپیده رشنو و وادارکردن او به اعتراف اجباری نمونه‌‌ای از نمایش تسلط بر تن به مثابه میدان جنگ بود.

و این همان میدان جنگ است که در آن برای تثبیت قدرت نظام، بی مهابا به یک هواپیمای مسافربری شلیک شده است. ۱۷۶ تن و یک کودک زاده نشده بر مبنای همان فرمول حذف با بی‌رحمی بی‌بدیلی به کام مرگ روانه ‌شدند تا از تن و جانشان سپر انسانی ساخته شود برای مخافظت از ساختار قدرتی که بسیاری از آنان به آن پشت کرده بودند، از آن فرار کرده بودند. تصویر خوف‌آور آن تکه زمین که رد سقوط هواپیما بر آن افتاد؛ آن لنگه کفش قرمز کودکانه، آن کلاه بافتنی، آن فیل کوچک خندان، کاغذها، عکس‌ها و پارچه‌های نیمه‌سوخته، آهن‌پاره ها، کپه‌های کوچک شعله در تاریک و روشن آن روز مخوف، نمود جانکاهی از نابودی جان و تن مسافران است. حفره‌ای عمیقی از فقدان که با بلدوزر صاف و محوش کردند تا اثری از آن نماند، تا سندهای جنایت حذف شود.‌

تا رسیدیم به آن تصویر دوران ساز، تصویر ژینا مهسا امینی در بستر مرگ که نمود تلخ و دلخراش این جنگ مغلوبه در طی دهه‌ها شد: تنی در اوج جوانی و شادابی در اغما، متصل به بیشمار لوله‌ها و دستگاه‌های پزشکی. این تصویر موج بی‌امانی از انزجار و خشم در برابر آن قدرتی که با او چنین کرده بود برانگیخت و به خیزش بی‌مهابا، پرخروش و قاطع نسل جوانی انجامید که می‌خواست به تسلیم‌‌شدگی و تن دادن به تزویر و تمکین برای حفظ خود، پایان بدهد. می‌خواست جان و تن‌اش را از چنگال قیمومیت این نظام بیرون بکشد.

زنان جوانی که حامل این حرکت رهایبخش شدند، روسری را از تن خود کندند، آن را بر زمین انداختند و لگدکوب کردند، پاره کردند و سوزاندند. در این کنش‌ها آنان حجاب را بر اساس تجربه و درکشان بازنمایی کردند: به عنوان نمادی از انقیاد و بردگی. حجاب اجباری را در واقع به نقطه‌ی آغازش برگرداندند؛ به همان شعاری که چماقدارها و تندروهای مذهبی برای تحمیل حجاب در سال‌های اول استقرار نظام اسلامی بر سر زنان بیحجاب فریاد می‌زدند: یا روسری یا توسری. شعاری که در نهایت دریدگی قصد ساختار قدرت در به انقیاد کشیدن بدن زن و حضور اجتماعی او را بازمی نماید. در این شعار زن بکلی از فاعلیت تهی ست. شعاردهنده است که اختیار تن زن را تصاحب می‌کند، و در صورت سرکشی زن، اعمال قدرتی تنانه بر او می‌کند، توسری می زند. و این تن متجاوز همان تنی ست که انباشته از نرینگی و اقتدار در هیبت نیروی انتظامی، لباس شخصی، بازجو، واعظ، قاضی، مدیر و گاه حتی پدر، شوهر و برادر خشونت می‌ورزد تا زن را به نام قانون و غیرت مطیع و برده کند.

این خشونت نهادینه شده تا آنجا پیش رفته است که پدری با تبر گلوی دخترش را بریده است، شوهری بی‌مهابا سر بریده‌ی زن جوانش را در خیابان گردانده است. که به تناوب در طی این سال‌ها بر چهره‌ی زنان اسید پاشیده شده، به تناوب زن‌کشی‌ به راه افتاده است. آنچه در این روزها هم دوباره لابلای اخبار بازگو و گم می‌شود. بی‌آنکه هیچ پیگردی به سرانجامی برسد.

همانقدر که زن زندگی آزادی شعار ما و ژینا اسم رمز ما ست، انقیاد زن اسم رمز آنها ست.

در یکی دیگر از بج‌های ممنوعه‌‌ای که مدرک جرم فرهاد میثمی بود، در پس‌زمینه‌ی سیلوئت‌هایی از زنان خیابان انقلاب، عکسی خاکستری و رنگ‌پریده‌ از چهره‌ی یک زن دیده می‌شود با موهایی شینیون شده. زن هما دارابی ست، فعال سیاسی و استاد دانشگاه که از همان آغاز نظام اسلامی به محدود شدن حقوق زنان اعتراض کرد. در سال ۱۳۷۰ پس از مدتها تذکر و بازخواست و تهدید، به دلیل عدم رعایت شئونات اسلامی از دانشگاه اخراج شد، پس از مدتی مطبش را هم بستند و ممنوع‌الکارش کردند. خشم و افسردگی جانش را چنان به لب رساند که در ۲ اسفند ماه سال ۱۳۷۲ در یک میدان اصلی شهر خودسوزی کرد تا با تن شعله‌ور خود فریاد اعتراض سر دهد. او تنها راه بازپس گرفتن اختیار خویش را در کشتن خود یافت. خودسوزی هما دارابی به هنگام وقوع تنها در جمع کوچکی پژواک یافت و هیچ تصویری آن را ثبت نکرد.

رد تحول واکنش به حجاب اجباری در جامعه را که بگیریم، میان خودسوزی هما دارابی تا حرکت زنان خیابان انقلاب فاصله‌ی زمانی طولانی‌یی وجود دارد. سال‌هایی که بخش بزرگی از زنان در ایران با یک پیشروی آرام مانند بالا آمدن تدریجی آب در یک سونامی، تصویر زن در فضای عمومی را تغییر دادند. یک رفتار اجتماعی را جا انداختند که از سوی نهادهای قدرت بدحجابی نامیده می‌شد. در این بازه‌ی زمانی روسری‌ها به آرامی و نرمی میلیمتر به میلیمتر روی سر هزاران و کم کم میلیون‌ها زن به عقب رفت و موها بیشتر و بیشتر نمایان شد. در این رفتار می‌توان سرشتی دوگانه یافت. از یک سو در همزیستی آراسته‌ی روسری و مو اجبار حجاب مسکوت گذاشته می‌شد، از سوی دیگر در این همزیستی، امکانی از گشاده‌دستی مهیا می‌شد، که روسری را بیشتر و بیشتر به پسروی می‌انداخت تا گاه که حتی روی شانه سر می‌خورد و می‌شد بی‌حجابی. اتفاقی که کم کم تکثیر شد و به یک رفتار عمدی بدل گشت.

سال ۱۳۸۳در طول یک سفر به تهران شاهد صحنه‌ای شدم که برایم مثالی ست از تبدیل آگاهانه‌ی اتفاق به کنش در نفی حجاب اجباری. روز گرمی بود و من بیشتر محض کنجکاوی به یک نشست مطبوعاتی رفته بودم که قرار بود چهره‌های شاخصی از جریان‌های منتقد حکومت در دفتر کانون مدافعان حقوق بشر برگزار کنند، که هنوز مصادره نشده بود. پشت میز بزرگی سه مرد محترم و شناخته شده و سالخورده نشسته بودند، از رهبران جریان‌های سیاسی به همراه سیمین بهبهانی، شاعر آزاده و بلندآوازه، عضو هیات دبیران کانون نویسندگان ایران و یکی از ستون‌های جنبش زنان ایران. من هم مانند بسیاری در آن جمع محو تماشای سیمین خانم عزیز بودم با همان آرایش و رخت و لباس‌های چشم‌گیر که ویژه‌ی او بود. روسری توری گلداری هم روی موهای روشن و افشان و آراسته اش انداخته بود. در طی نشست کم کم آن روسری لیز خورد تا دست آخر تقریبا روی شانه‌ی او افتاد. حاضران با چشم و ابرو به هم اشاره می‌کردند. خبرنگاران هم از عکاسی مانده بودند. سیمین خانم باوقار نشسته بود و بیشتر گوش می‌کرد. بعد از مدتی که دیگر فضا سنگین شده بود، یکی از زنان حاضر رفت کنار سیمین خانم و دولا شد و در گوشش چیزی گفت. همزمان به آرامی دست پیش برد تا روسری سیمین خانم را در حرکتی پنهانی بالا بکشد. سیمین خانم اما با یکی از آن لبخند‌های ملیحش دست او را به آرامی کنار زد و تا پایان مجلس همانطور بین بدحجاب و بی‌حجاب در حاشیه‌ی میز نشست و موقعیت را با این رفتار تنانه در تعلیق میان مجاز و ممنوع نگه داشت. اگر چه در آن نشست حرفهای سیاسی بسیاری زده شد، اما به نظرم سیاسی‌ترین کنش آن نشست همین موقعیتی بود که سیمین خانم ساخت. سیطره‌ی قدرت حاکم را نه آن حرف‌های اغلب تکراری سیاسی، که جسارت او در قانون‌شکنی به چالش کشید، در نمایاندن موهایش و حضور ساختارشکن تنانه‌اش؛ همان پافشاری بر انتخاب‌ و اختیار خویش بر بدن و رفتار، همان نفی اجبار حجاب که در این روزها مانند ستون فقرات، جنبش زن زندگی آزادی را سر پا نگه داشته است.

و البته در همان سال‌های رشد بدحجابی ، که زنان و جوانان اندک اندک حضور اجتماعی خویش و چهره‌ی فضای عمومی را تغییر می‌دادند، حکومت برای تداوم انقیاد، ترس و پذیرش هر از گاه ماشین‌های گشت در خیابان‌ها و میدان‌ها به راه می‌انداخت، طعمه می‌گرفت، زنان چادری و مردان ریشو را بسیج می‌کرد و به جان بدحجابان می‌انداخت، بازداشت می‌کرد، توهین و ضرب و شتم می‌کرد و بعد هم محاکمه و جریمه و تعزیر. در آن سال‌ها هزاران هزار ضربه‌ی شلاق زده شده است بر تن‌ها.

درد، تاوان سرکشی بوده و هست. و اینجا دوباره همان آه جانکاه است که سر برمی‌آورد.

چند روز پیش در میان انبوه تصویرهای اینستاگرام چشمم به چشم مریم افتاد. خواهر کوچک مصطفی کریم‌بیگی که در جنبش سبز در عاشورای سال ۸۸ کشته شد. نیمی از چهره‌ی خندان مریم در عکس پیدا ست. پشت سرش قاب عکس برادرش به دیوار است. پیچک‌های سبزی دور قاب روییده و رشد کرده‌اند، نشان سال‌هایی که زمان بر این قاب گذشته است. نیمه‌ی پنهان چهره‌ی مریم ، پشت چهره‌ی دخترک خردسالی مخفی شده که سوگند نام دارد و در آغوش او نشسته است. دخترک هم در عکس می‌خندد و با شیطنت به مای بیننده نگاه می‌کند. مریم نوشته است که وقتی سوگند آرام در گوش من می‌گوید که پدرش را در خانه ابی صدا می‌کند قلبم می‌خواهد بایستد. دخترک فرزند ابراهیم کتابدار است که در آبان ۹۸ کشته شد و فریادهای مادر دادخواهش بر زمانه‌ی ما ثبت شده است. مریم نوشته است قبل از آنکه سوگند به دنیا بیاید برادر من را با گلوله‌ای به سرش کشتند و این ظلم چنان رشته درازی دارد که سال‌ها بعد مرا در ۳۵ سالگی به سوکند ۶ ساله پیوند زده است و این محبت حاصل رنج مشترک ما ست.

 زن زندگی آزادی

این متن را برای مجموعه گفتارهای برکلی نوشتم. ویدیوی این گفتار را در اینجا ببینید