۲۳ اسفند ۱۳۹۴
«گاهی باید ضرب محکم مشت را بخوری تا بهخود آیی که کجا زندگی میکنی.» ساعدی
روز پنجم بهمن بود.
به در آهنی خانه از بیرون فقل یغوری آویزان بود، که به سفارش خالههایم برای محکمکاری به آن جوش داده بودند. رنگ در زیر ضربههای پتک جابجا ترک خورده و ریخته بود؛ شبیه آن درهایی که انگار پشتشان متروکهایست که هیچکس تعلقی به آن ندارد و روی دست شهر ماندهاند تا بهمرور تخریب و محو شوند. از حیاط که میگذشتیم خالهام گفت پس از دستبرد که به خانه آمدهاند، چیزهای زیادی روی زمین حیاط پخش بوده است: «لباس، کیف، رادیو … آن گلیمی که خون مادرت رویش ریخته است را هم گوشهی باغچه انداخته بودند.»
درون ساختمان اسباب و اثاث پخشوپلا بود. و بازهم جابهجا تل کاغذهای این خانه که لابلای آشفتگیشان تکهپارههایی از جنس تاریخ سوسو میزد؛ اعلامیهها و نشریهها و کاغذهایی با سربرگ حزب و جبهه ملی یا دفتر وکالت پدرم؛ کاغذهایی که نسخههایی از آنان در جای دیگر محفوظاند اما هنوز هم برگهایی در این خانه ماندهاند تا یادآور هویت این مکان باشند. یکیک شیرهای آب را از جا درآورده بودند و درون آبکشی ریخته بودند، افاف و چند چراغ را از دیوارها کنده بودند و تلفن را برده بودند. سیمهای لخت از دیوارها بیرون زده بود. غارتزدگی بر چهرهی خانه ماسیده بود و جای خالی اشیاء «دزدیشده» مثل حفرههای حسرت شده بود.
آن روز یکی از همحزبیهای قدیمی پدرومادرم که با احتیاط از لابلای کاغذها میگذشت روایت دیدارش از غلامحسین ساعدی در بیمارستان را بازگفت که در طول این سفر بارها بهیادم آمد. میگفت عدهای «ناشناس» در جادهای دورافتاده ساعدی را کتک زده بودند، زیر چشمهایش کبود بود و صورتش ورم کرده. میگفت همانطور که با آن هیکل درشت و کوفته از درد روی تخت بیمارستان افتاده بود، مشتش را گره کرد و با شدتی تا صورت خود برد و گفت: «گاهی باید ضرب محکم مشت را بخوری تا بهخود آیی که کجا زندگی میکنی.»
قتل سیاسی
ظهور ناگهانی یک «عکس خبری» با زیرنویسی «مشکوک»، آبان ۱۳۹۴
عکس، حیاط خانهی داریوش و پروانه فروهر را نشان میدهد در شب یکم آذر سال ۱۳۷۷. سیاه و سفید است و به مکانِ واقعه از بالا نگاه میکند. زاویهی دید دوربین را که پی بگیری به ایوان خانه میرسی، کنار پلههای مشرف به حیاط. عکاس اینجا ایستاده بوده است. شب است. بیست و سه نفر در عکس دیده میشوند، یک زن و بیستودو مرد پیر و جوان. حاضران به دو گروه تقسیم شدهاند، آنها که نظاره میکنند و آنها که در حال انجام کاری هستند. نمیدانم این کار را چه میتوان نامید.
چیزی حمل میشود.
چهار مرد گوشههای پتویی را گرفتهاند و میبرند. یکی از آنها اونیفرم به تن دارد. مرد دیگری که نقش مدیر را به خود گرفته، جلودار آنها شده است. انحنای پتو میگوید آن چیزی که برده میشود، جسم نرمی دارد. پارچهی سفیدی از میان پتو بیرون زده که یک لکهی تیره روی آن است. آنچه درون پتو حمل میشود و سنگینی آن شانهی مردان را خم کرده است، از چشم دوربین مخفی مانده است. حرکتها و حالتهای این مردان، که گوشههای پتو را گرفتهاند و پشتشان به ماست، تنها گویای وضعیتی عادی به هنگام حمل کردن چیزی ست. آنچه حمل میکنند انگار برایشان بیتفاوت است، میتواند هر چیزی باشد. چیزی را میبرند که باید از آنجا خارج شود.
نمیدانم درون آن پتو جسد مادرم را میبرند یا جسد پدرم را.