هاله جان ای کاش ذره ای از صبوریت را برایم جا میگذاشتی

Blog 2011-06-01

خبر آنقدر ناگوار و یکباره بود که باورش را ناممکن می کرد : هاله سحابی درگذشت.
haleh
با بهت روبروی این صفحه لعنتی کامپیوتر نشسته بودم و در حرکت های عصبی لابلای صفحه های ایننترنتی دنبال تکه خبرهایی میگشتم که راوی مرگ عزیزی بودند.
تکرار خبر قطعیت فاجعه بود. هاله تصویر پدر در آغوش گرفته بود تا پیکر عزیز او را که چراغ زندگی اش بود به خاک بسپارد که زیر ضربه ها و دشنام های ماموران حکومتی از پا درآمد، قلب پاکش از ضربان ایستاد و هلاک شد.

زهر این خبر در رگهایم جاری است و توان صبر، توان باور به عدالت و امید را از من گرفته است .
بهار امسال به تهران رفته بودم. مثل همیشه یکی از اولین عزیزانی که درتهران به دیدارش رفتم آقای صدر حاج سیدجوادی بود. صدای فرسوده و پرمهرش مثل هربار پای تلفن با شوق به من گفت : بیا دخترم بیا ببینمت من خانه هستم. عمرش پایدار که در تمام این سال های سخت پشت و پناه من بوده است. 
صلابت وجود شکننده او هربار که به دیدارش رفته ام برایم مرهمی بوده است بر زخم های کهنه ام ، بر بی تابی های ماندگارم. از زبان او خبر بستری شدن مهندس سحابی در بیمارستان را شنیدم. می گفت ” میرفته وضو بگیرد و به زمین خورده و استخوان رانش شکسته است.” می گفت : ” ظلم بی وقفه آقایان کافی نیست حالا دیگر دست روزگار هم ما را به زمین می زند.”  غم به دلم نشسته بود که اگر این مردان سالخورده و شریف که سهیم خاطرات زندگی ما بوده اند، نباشند، من به صورت چه کسی نگاه کنم به حرفهای چه کسی گوش بسپارم تا به یاد پدرم بیفتم .

 روزجمعه ، مثل هر جمعه ای که در تهران هستم به سرخاک پدرومادرم رفتم. بازهم مامورانی آن دور و بر پرسه میزدند تا تهدید حضورشان را بر این سنگ سیاه که نام پدر ومادرم بر آن حک شده تحمیل کنند. همان روز با دسته گلی با روبان سبز به بیمارستان رفتم برای دیدار مهندس سحابی. همسر و خواهر و بستگان او با همان گشاده رویی همیشگی مرا یک به یک در آغوش گرفتند و احوال پرسیدند … خانم سحابی گفت عزت ببین پرستو آمده … مهندس سحابی که چشمهایش را بازکرد نگاهش خسته و دردکشیده بود اما با لبخندی از حال و روزم پرسید و مثل همیشه حرفهای پدرانه زد. وقتی که برایش آروزی سلامت کردم با همان تقوای همیشگی گفت : ” جان من که عزیزتر از دیگران نیست، هرچه توانستیم کردیم کاش خدا رحمتش را از ما دریغ نکند”. وقتی از احوال هاله پرسیدم مادرش گفت که ماموران با مرخصی او موافقت نکردند، شرط و شروطی گذاشته اند که هاله نپذیرفته است . در نگاه مهندس سحابی غرور و گلایه به هم آمیخته بود. بار دومی که به دیدار مهندس رفتم دیگر او به کما فرورفته بود… کوله بار سنگین تحمل اش را به زمین گذاشته بود و چشم هایش را بسته بود. خانم سحابی که گلهای مرا از دستم میگرفت به گریه افتاد و گفت میدانی که امروز روز تولد عزت است”. بعد دستم را گرفت و کنار تخت او در اتاق مراقبت های ویژه برد تا از او خداحافظی کنم . گفت که روزها با او حرف میزند اما نمیداند که او میشنود یا نه . کنار تخت همسرش خم شد و آرام در گوش او گفت عزت، پرستو برایت گل آورده یک حرفی بزن، عزت جان….

از اتاق که بیرون آمدم باز غم عالم به دلم نشسته بود که صدای هاله را شنیدم که اسمم را میگفت. روی که برگرداندم و نگاهم به رویش افتاد مثل همیشه مانند آفتابی به من می درخشید. همان خنده شیرین و کودکانه همیشگی اش صورتش را بازکرده بود، همان صبوری بی پایانش بر او سایه انداخته بود. حضور هاله مثل آب گوارایی بود که در اوج تشنگی می نوشی و آرام میگیری.  هاله رستگاری مجسم بود و همیشه بخشش مهر و امید میکرد. آن روز فکر کردم که اکر من جای او بودم، اگر ماموران حکومتی مهلت آخرین دیدار با پدرم را به قصد از من سلب کرده بودند ، فحش میدادم، نفرین می کردم  و خشم می باریدم. اما هاله همچنان صبور بود و در آغوش خدای مهربانی که همواره همراه خود داشت آرام نشسته بود. هاله نیازی به خشم نداشت، آن قدر که سیراب از تقوا و مهر بود. سالهای پیش هم هربار که دیده بودمش، اینجا و آنجا، در خانه مادران عزادار، در خانه زندانیان سیاسی ، همیشه از لزوم مدارا گفته بود. هاله به ماموران گل داده بود و آنها چماق به سرش کوفته بودند. آنها را به مهر و انسانیت خوانده بود و آنها فحش و ناسزا نثارش کرده بودند. اما وقتی که او از این صحنه ها می گفت همان لبخند شیرین را برلب داشت، همان صبوری بی زمان بر او سایه انداخته بود. در تماشای او همیشه از خشم ماندگار خود شرمنده می شدم. هاله نازنین ما پری کوچکی بود که به عاریت در این دنیا می زیست. اینجا مانده بود تا مارا به دوستی و مدارا بخواند . هاله ما فرشته مهر بود که زیر ضربه های ماموران حکومتی تلف شد. و من از خود می پرسم امروز که او مرده است چه کسی ما را به مدارا خواهد خواند ؟ چه کسی در برابر خشونت لبخند مهر خواهد زد؟ هاله جان ای کاش ذره ای از صبوریت را برایم جا می گذاشتی، طاقتم تمام شده است.