-چه نسبتی بین اعاده حیثیت از گذشته و مساله دادخواهی وجود دارد؟ چیزی که امروز با آن مواجهیم آن است که معمولا پیش از هرگونه دادخواهی و فرجام این دادخواهی، نوعی از اعاده حیثیت دروغین برای بازیگران و عاملان سرکوب، اتفاق میافتد. کسانی که باید جوابگوی اتهامات خود باشند، صندلی متهم را ترک کرده و ظاهرا طلبکار هم میشوند. افرادی که متهم به اقدامات غیرانسانی بودند، امروز در یک فرایند غریب و نوعی شعبدهبازی عجیب، به قهرمان دوره جدید تبدیل شدهاند. بگذارید دو مثال مشخص بزنم. هاشمیرفسنجانی که خود متهم به تثبیت استبداد دینی و همدستی در سرکوب بود، امروز به قهرمانی نجاتبخش تبدیل شده است. نه خودش و نه هوادارانش حاضر به توضیح و پاسخگویی در برابر اعمال گذشته نیستند. در نمونهای دیگر، حکومت سلطنتی پهلوی است که متهم به استبداد، ظلم و جنایت بود، اما امروز حتی به نوستالژی بخشی از نیروهای اپوزیسیون هم تبدیل شده است. آیا ما کمحافظه هستیم یا اینکه جنایت با مرور زمان تغییر ماهیت میدهد؟
پیش از هر سخنی بگویم که با این نگاه به مفهوم «اعاده حیثیت» موافق نیستم. اینجا اعاده حیثیتی صورت نگرفته بلکه اتفاق دیگری افتاده است. به نظرم در هر دوی این نمونهها که گفتی، تغییر برداشت جمعی بیش از آنکه ریشه در کمحافظگی داشته باشد، نمودی از استیصال است. گروهی هست که منافع مستقیمی در این فرآیند دارد. آنها را کنار میگذارم. اما این فرآیند تغییر قضاوت، همانطور که اشاره کردی، متأسفانه طیف وسیعی را در برمیگیرد. این به نظر من واکنشیست غیرسازنده به بنبستهایی که بر جامعه تحمیل شده
پرستو فروهر
ما و آنها»، نامهنگاریهای پرستو فروهر با «آیدین»، از بهار ۹۲ تا زمستان۹۳»
این جزوه دربردارندهی نامهنگاری «آیدین» و من است در یک برههی زمانی دوساله، از بهار ۹۲ تا زمستان۹۳. آیدین نام مستعاری است که دوست عزیزم برای خود انتخاب کرد تا از پیآمدهای ناخوشایندی در امان بماند، که از کسبوکار مأموران امنیتی جمهوری اسلامی نصیب آدم میشود. آیدین متولد اواخر دههی پنجاه است، چندسالی بزرگتر از پسران من. پس میتوان این نامهها را نمونهای گرفت از گفتگوی دو نسلی که هریک از ما به آن تعلق داریم. نسل من انقلاب، جنگ و سرکوب دههی شصت را در پا گذاشتن به جوانی تجربه کردهاست، نسل او در کودکی. پس از آن برههی دورانساز نیز سرگذشت هریک از ما در تأثیرپذیری از شرایط بغرنج اجتماعی-سیاسی ایران رقم خورده است، اما اختلاف نسل در چگونگی این تأثیر اساسی بوده است.
از اینجا و آنجا در تهران
۲۳ اسفند ۱۳۹۴
«گاهی باید ضرب محکم مشت را بخوری تا بهخود آیی که کجا زندگی میکنی.» ساعدی
روز پنجم بهمن بود.
به در آهنی خانه از بیرون فقل یغوری آویزان بود، که به سفارش خالههایم برای محکمکاری به آن جوش داده بودند. رنگ در زیر ضربههای پتک جابجا ترک خورده و ریخته بود؛ شبیه آن درهایی که انگار پشتشان متروکهایست که هیچکس تعلقی به آن ندارد و روی دست شهر ماندهاند تا بهمرور تخریب و محو شوند. از حیاط که میگذشتیم خالهام گفت پس از دستبرد که به خانه آمدهاند، چیزهای زیادی روی زمین حیاط پخش بوده است: «لباس، کیف، رادیو … آن گلیمی که خون مادرت رویش ریخته است را هم گوشهی باغچه انداخته بودند.»
درون ساختمان اسباب و اثاث پخشوپلا بود. و بازهم جابهجا تل کاغذهای این خانه که لابلای آشفتگیشان تکهپارههایی از جنس تاریخ سوسو میزد؛ اعلامیهها و نشریهها و کاغذهایی با سربرگ حزب و جبهه ملی یا دفتر وکالت پدرم؛ کاغذهایی که نسخههایی از آنان در جای دیگر محفوظاند اما هنوز هم برگهایی در این خانه ماندهاند تا یادآور هویت این مکان باشند. یکیک شیرهای آب را از جا درآورده بودند و درون آبکشی ریخته بودند، افاف و چند چراغ را از دیوارها کنده بودند و تلفن را برده بودند. سیمهای لخت از دیوارها بیرون زده بود. غارتزدگی بر چهرهی خانه ماسیده بود و جای خالی اشیاء «دزدیشده» مثل حفرههای حسرت شده بود.
آن روز یکی از همحزبیهای قدیمی پدرومادرم که با احتیاط از لابلای کاغذها میگذشت روایت دیدارش از غلامحسین ساعدی در بیمارستان را بازگفت که در طول این سفر بارها بهیادم آمد. میگفت عدهای «ناشناس» در جادهای دورافتاده ساعدی را کتک زده بودند، زیر چشمهایش کبود بود و صورتش ورم کرده. میگفت همانطور که با آن هیکل درشت و کوفته از درد روی تخت بیمارستان افتاده بود، مشتش را گره کرد و با شدتی تا صورت خود برد و گفت: «گاهی باید ضرب محکم مشت را بخوری تا بهخود آیی که کجا زندگی میکنی.»
دستبرد به خانه فروهرها
اردیبهشت ۱۳۹۴
چند روز پیش باخبر شدم که به خانهی پدرومادرم در تهران دستبرد زده شده است.
راوی میگفت قفلها شکسته، نردههای آهنی حفاظ ورودی ساختمان اره شده، اتاقها به هم ریخته و آنچه در گنجهها و قفسه ها بوده بیرون ریخته شده و کاغذها و کتابها و اشیاء پخش زمین ماندهاند.
آنچه در این دستبرد بر این خانه رفته است را هنوز از نزدیک ندیدهام. اما تصویر تجاوز به حریم این خانه و ردپای تفتیش و غارت این مکان عزیز را خوب میشناسم. و حالا آن تصویرها، که راوی تاریخ جنایت هستند، دوباره تکرار میشوند.
سال ۱۳۷۷ در شب یکم آذرماه، که پیکرهای خونین و بیجان داریوش و پروانه فروهر را از خانهشان بیرون بردند، گماشتگان انتظامی و امنیتی خانه را به بهانهی ردیابی قاتلان تسخیر کردند و تنها پس از پیگیریهای پافشارانه، ده روز پس از قتل، به برادرم و من تحویل دادند.
دوسالانهی ونیز: روایت دعوت عجیب میزبان بیشرم
اسفندماه ۱۳۹۳
در حال آماده کردن متن زیر برای انتشار بودم که فهرست هنرمندان شرکتکننده در دوسالانهی ونیز بهطور رسمی منتشر شد و در نهایت ناباوری نام خودم را در فهرست هنرمندان غرفهی جمهوری اسلامی ایران دیدم. زهی وقاحت و بیشرمی!
نمیفهمم چگونه دستاندرکاران این نمایشگاه به خود اجازه دادهاند نام مرا در فهرست هنرمندان خود منتشر کنند در حالی که پیشتر بهطور مکتوب و بهروشنی و با کلماتی که جای کوچکترین شک و سؤتفاهمی به جای نمیگذاشت مخالفت خودم را با شرکت در این نمایشگاه اعلام کرده بودم و پاسخ گرفته بودم که جواب مرا متوجه شدهاند. بسیار متأسفم که با چنین افرادی حتی باب گفتوگو را باز کردم و احتمال این حد از نادرستی را در تدارک غرفهای ملی! در رخدادی بینالمللی و هنری هیچ انگاشتم. اکنون برایم روشن است که چنین نقشهای از همان ابتدا قرار بوده به اینجا برسد بیآنکه به پاسخ و موضع من ارتباطی داشته باشد. پیغام فرستادم که موظفاند حضور مرا سریعاً و بهطور رسمی تکذیب کنند.
در گرامیداشت روز جهانی زن و ادای دین به سیمین بهبهانی
روز جهانی زن، فرانکفورت
این روز خجسته، روز گرامیداشت تلاشهای برابریخواهانه در نسل های پیاپی زنان، روز تبلور پیوند جهانی در حقطلبی زنان، روز پافشاری بر کرامت زن بودن و پویایی تعریف آن در بستر چالشهای اجتماعی، روز جهانی زن بر همهی ما گرامی باد!
و این روز چه مناسبت شایستهای ست برای گرامیداشت سیمین بهبهانی. زنی که در هنر و حضور اجتماعیاش پایبند به کرامت انسان، به آزادی، عدالت، و مهر به مردم و سرزمین خویش بود. او که به گفتهی خودش به قصد گشودن امکان برای بیان چالشها و موقعیتهای انسان معاصر در سنت قدر شعر فارسی به نوآوری پرداخت. او که جسارت و محبتش به هم تنیده بود؛ در شعرش و در زندگیاش.
سخن گفتن از سبک هنری او و جایگاه ویژهی آن در روزگار ما و ماندگاریاش پس از ما، در صلاحیت من نیست. من هم مثل بسیاری از ما ایرانیها، که با شعر بزرگ میشویم و جابجا در زندگیمان از شعر مدد میگیریم تا روایت احوال خود را از زبان شعر دریابیم و بازگو کنیم، با تنیدگی شعر و زندگی اخت بودهام. سیمین بهبهانی هم به مرور یکی از آن شاعرانی شده است که با سرودههایشان زندگی کردهام، فرازهایی را به خاطر سپرده ام و زیر لب خواندهام تا بیان حال خود کنم، تا به خود نیرو بدهم، تا همدلی را باور کنم یا بغض گلویم را در آنها بیرون بریزم. شعر او به زندگی ما و زبان ما غنا بخشیده است.
اما سیمین بهبهانی برای من و بسیاری از ما که در زندگیمان این سعادت را یافتیم که کمی از نزدیکتر او را بشناسیم، به دیدارش رفته باشیم و مهمان آن خانهی روگشادش شده باشیم، خودش نیز مانند شعرش حضوری پرملات داشته و تأثیری ماندنی و یگانه بر خاطرمان گذاشته، که با ما خواهد ماند.
شانزدهمین سالگرد قتل های سیاسی آذر ۷۷: نامهی پیش از سفر به همراهان دور و نزدیک
آبانماه ۱۳۹۳
شانزدهمین سالگرد قتل های سیاسی آذر ۷۷ فرامیرسد و امسال نیز به تهران خواهم رفت تا در سالروز قتل پدرومادر نازنینم، داریوش و پروانه فروهر، یادشان را در خانه و قتلگاهشان گرامی بدارم.
در آستانهی این سفر شما را به یادآوری، به تلاش برای روشنگری و دادخواهی این جنایتها، و به گرامیداشت یاد قربانیان؛ پروانه فروهر، داریوش فروهر، محمد مختاری، محمدجعفر پوینده، مجید شریف، پیروز دوانی، حمید حاجیزاده و فرزند خردسالش کارون، فرامیخوانم.
از سالها پیش از آن آذر شوم دگراندیشان ایرانی، در درون و بیرون کشور، قربانی جنایتهای مخوفی شدهاند، که از سوی بافت قدرت در ایران برای سرکوب و نابودی کانونهای اعتراض به اجرا درآمده است؛ فرآیند پلیدی که جان شریف آدمی و عزم انسانی او برای زیست آزاد را در تلهی خشونت و وحشت گرفتار کرد و رد خونینی از بیداد بر تاریخ حقطلبیِ دگراندیشان ایرانی کشید.
بازخوانی دههی شصت
در ابتدا قدردانی میکنم از همت پردوام برگزارکنندگان این نشست (کانون پناهندگان سیاسی ایرانی در برلین و کمیته دفاع از زندانیان سیاسی ایران – برلین) که سالهاست با برپایی گردهمآییهای گوناگون برای تداوم اعتراض به نقض حقوق دگراندیشان ایرانی تلاش کردهاند.
اگرچه عنوانی که برای این نشست اعلام شده بازخوانی دههی شصت است اما من در اینجا تنها از منظر تجربهی زیستی خود از سرکوب دگراندیشان به این بازخوانی خواهم پرداخت. با این توضیح که این سرکوب در بستر شرایط پرتنگنایی رخ داده که عوامل متعددی از جمله جنگ، حمایت بخشی از مردم از نهادهای سرکوبگر، انزوای سیاسی و تنگناهای اقتصادی در شکلگیری آن نقش اساسی داشتهاند.
روزها و هفتهها از دعوت به این گردهمآیی گذشت و هربار که آغاز به نوشتن کردم تا منظرهای بگشایم از دریچهی نگاه خود به پرسش مهیب این نشست، که بر کشورم در سرکوب دههی شصت چه رفته است، ذهنم از سنگینی آن دوران اشباع شد، جریان فکر در تکهپاره تصویرها و یادها محصور ماند و تلاشِ بیان در کلنجاری با لکنت فرو رفت. حالا هم همین لکنت را باب این متن میکنم.
اگر لکنت فاصلهای از انقباض عضلانی میان قصد بیان و بیان باشد، بازگویی از دههی شصت برای بسیاری از ما که شاهد سرکوب آن دوران بودهایم مصداق لکنت میشود. میان واژهها و جملهها بریدگیهایی از انقباض و سکوت پدید میآید، که پشتشان انگار انباشتی از یادهای مهیب و طاقتفرسا سد شده. این بریدگیها اشباع از تقلای انسانی منِِ نوعیست که بیان روان و سلیسی برای بازگویی تجربهی زیستشدهی خویش از سرکوب دههی شصت و بازنمایی تصویر خویش در آن دوران نمییابد. برای درک چرایی این موقعیت باید صداقت و صراحت به کار بست.
!تهران، ۲۷ آبان ماه ۱۳۹۲ ; برای آگاهی
یکم آذرماه، پانزدهمین سالگرد قتل فجیع داریوش و پروانه فروهر فرامیرسد.
در روز چهارشنبه ۲۲ آبانماه به روال سالهای پیش به ایران آمدم تا امسال نیز این روز تلخ را در این سرزمین به سر کنم که جایگاه یادها، تلاشها و آرزوهای پدرومادرم است، سرزمینی که همواره بیش از جان دوستش داشتند. به روال این سالها سماجت و امید توشهی راه کردم تا شاید امسال گشایشی در این ظلم ممتد پدید آید و بتوان در سالروز جنایت، یاد آن دو دلاور را گرامی داشت، که همواره پرتلاش، آزاده و حق گو زیستند و جان خویش نثار پایداری بر باورهایشان کردند.
در ابتدا برخی نویدهای خوشایند دربارهی امکان برگزاری آیین بزرگداشت شنیده میشد. برخورد مثبت مسئولان در وزارت کشور و فرمانداری تهران در برابر تقاضانامه ی کتبی ما نیز سبب خوشبینی بود. روز شنبه ۲۵ آبان ماه در یک تماس تلفنی برای فردای آن روز به یکی از دفترهای وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی فراخوانده شدم. آنچه در این نشست به من گفته شد آنچنان دوپهلو و پرابهام بود که تنها پس از پرسش های سمج و مکرر خود موفق به دریافت محتوای واقعی آن شدم.
هاله جان ای کاش ذره ای از صبوریت را برایم جا میگذاشتی
خبر آنقدر ناگوار و یکباره بود که باورش را ناممکن می کرد : هاله سحابی درگذشت.
با بهت روبروی این صفحه لعنتی کامپیوتر نشسته بودم و در حرکت های عصبی لابلای صفحه های ایننترنتی دنبال تکه خبرهایی میگشتم که راوی مرگ عزیزی بودند.
تکرار خبر قطعیت فاجعه بود. هاله تصویر پدر در آغوش گرفته بود تا پیکر عزیز او را که چراغ زندگی اش بود به خاک بسپارد که زیر ضربه ها و دشنام های ماموران حکومتی از پا درآمد، قلب پاکش از ضربان ایستاد و هلاک شد.